کاکتوس

سرودی که خوب می‌خوانمش

شنبه, ۷ آبان ۱۴۰۱، ۱۰:۵۲ ب.ظ

کلاس‌های کد اول و دوم تشکیل شد. کلاس کد سوم فقط دو نفر در کلاس حضور داشتند. پرسیدم: «بقیه‌تان کجا هستند؟» یکی‌شان گفت: «اعتصاب کردن». گفتم: «پس شما چرا اومدید و به جمعشون نپیوستید؟» یکی‌شان گفت: «من از اول شرایطم رو به بچه‌ها گفتم. می‌دونن چرا همراهشون نمیشم و چیزی هم بهم نگفتن». آن یکی گفت: «من هم‌ورودی با بچه‌های این کلاس نیستم و نمی‌شناسمشون. خب اعتصاب هم یک چیز جمعیه. برای کلاس‌های دیگم با بچه‌ها همرا بودم اما نمی‌دونستم بچه‌های این کلاسم اعتصاب کردن». بعدتر پرسید: «استاد! نظر شما درباره اعتصاب چیه؟» نظرم را گفتم...

من: «من فکر می‌کنم خیلی به شرایط بستگی داره! مثلا استاد سرشناس دانشگاه تهران یا شریف که تصمیم و عملش می‌تونه در قالب یک پیام برد گسترده‌ای داشته باشه، خیلی متفاوت از یک استاد تازه‌کار در یک دانشگاه دیگه ست. شاید این استاد باید رفتار دیگه‌ای رو برای اثرگذاری انتخاب کنه. اتفاقا بیاد دانشگاه و با دانشجوهاش گفت‌و‌گو کنه. قرار نیست همه به یک شیوه عمل کنیم. قراره یک جوری عمل کنیم که تاثیر مثبتی ایجاد کنیم و به خاطر تفاوت در موقعیت‌ها این رفتارها و تصمیم‌های اثرگذار می‌تونه متفاوت بشه».

ادامه داد: «استاد ما دیروز تو حیاط خوابگاه جمع شدیم و فقط سرود «برای آزادی» رو خوندیم. از حراست اومدن و گفتن باید برگردیم خوابگاه. بعدم اطلاعیه زدن روی در کمدهام که اگه یک بار دیگه تکرار بشه خوابگاه رو ازمون می‌گیرن. خیلی زور می‌گن! مثلا ما خق نداریم حتی میاییم تو حیاط خوابگاه خارج از ساعت کلاس‌ها با شال یا روسری باشیم. حتما باید مقنعه سر کنیم. هفت شب به بعد راهمون نمیدن. ما هیچ کاری نمی‌تونیم کنیم. دانشجو هیچ کاری نمیتونه کنه. اما الان کارگرهای عسلویه اعتصاب کردن. چون به اقتصاد ربط داره، یک چیزی شاید بشه. اما ما دانشجوها...»

من: «اول اینکه شما دانشجوها خیلی هم مهم و قابل احترام هستید. نقشتون بسیار ارزشمنده! حالا اینکه این مسئله چرا یک جاهایی فهم نمیشه، یک موضوع مهمه. بعد هم اینکه بعد از اینکه تهدیدتون کردن برگردید تو خوابگاه چی شد؟ با هم حرف زدید که اعتراض‌هاتون رو دیگه با چه روشی می‌تونید بیان کنید؟ اصلا چه کار کنید؟ اصلا همتون می‌دونید دنبال چی هستید و چرا؟»

دانشجو: «نه! استاد! حرف نزدیم. راستش بعضی بچه‌ها هم واقعا برای جوش و باحالیش اومده بودن».

من: «خب همین دیگه! اگر یک راهی رو بستن باید یاد بگیرم یک راه معقول دیگه پیدا کنیم. چرا رها می‌کنید؟ بشینید با هم حرف بزنید. اصلا حرف‌های هم رو بشنوید! ببین الان این دوستت به خاطر دلایلی همراه نمیشه! بشینید دلایلش رو بشنوید. ما هنوز فارغ از حکومت بین همدیگه یک چیزایی رو بلد نیستیم. بلد نیستیم هم رو بشنویم. گفت‌و‌گو کنیم. هر اتفاقی بیفته! هر اتفاقی! بعدش ما بلدیم همدیگه رو پیدا کنیم؟ بلدیم بفهمیم چی می‌گیم؟ چی می‌خواستیم و چی نمی‌خواستیم؟ چی تو چنته داریم؟» و براشون از شاملو و حکایت مجله «کتاب جمعه»ش گفتم. 

دانشجو: «خب چه کار کنیم؟»

من: «تو خوابگاه شب‌ها حلقه‌های گفت‌و‌گویی داشته باشید. ما اولین جامعه‌ای نیستیم که دچار مشکلات هست. چیزهایی رو می‌خواییم و چیزهایی رو نمی‌خواییم. جامعه‌ و ملتی هم دقیقا عین ما نبوده! اما می‌تونیم شباهت‌هایی رو یک جاهایی پیدا کنیم. می‌تونیم ایده بگیریم از بعضی حرکت‌ها و جوامع. پس بشینید کتاب بخونید. تاریخ بخونید. اصلا فیلم ببینید. با هم دربارشون حرف بزنید. نظرهای مخالفتون رو بشنوید. حلقه‌های کتاب‌خوانی و فیلم تشکیل بدید.»

دانشجو: «استاد من خودم مسئول حلقه‌های کتابخوانی دانشکده بودم. یک چیز جالبم بگم؟ خیلی از دوستام میگن اگر ارتش مثل زمان شاه با ما همراه بشه، پیروز میشیم. اما اصلا نمی‌دونن ارتش زمان شاه با الان متفاوت بود. زمان شاه همافرها به ملت پیوستن. اونم کِی؟ وقتی مطمئن شدن قدرت دیگه مثل قبل دست شاه نیست. بعد همافرها کیا بودن؟ خواستشون چی بود؟ اینا رو نمی‌دونن و یک مقایسه اشتباه انجام میدن».

من: «خب تو که اینقدر خوب تاریخ بلدی و خودتم مسئول حلقه‌های کتابخوانی بودی، بسم‌الله... دوباره شروع کن!»

45دقیقه‌ای حرف زدیم. ازشون شنیدم و گفتم... آخر کلاس با یک لبخند بزرگ از در کلاس رفتن بیرون...

 

هفته بعد کد اول حضور و غیاب کردم. چند تا از بچه‌ها اصرار داشتن هفته پیش را برایشان غیبت نزنم و نمی‌دانستند کلاس تشکیل می‌شود. کمی گذشت و فهمیدم کد سوم هم با من کلاس دارند. بهشان گفتم: «شما که هفته قبل اعتصاب بودید کلا. چرا می‌گید نمی‌دونستیم کلاس تشکیل شده؟ بعد کلاس کارتون دارم». کلاس تمام شد. کمی نگران بودند. بهشان گفتم: «مگه هفته پیش اعتصاب نکردید؟ درباره درستی و نادرستی کارتون نظری ندارم اما اگر کاری می‌کنید و از درست بودنش مطمئنید پس شجاعت داشته باشید و پای کارتون وایسید! اگرم نه که هیچی!» یکیشون گفت: «آره! اعتصاب کردیم. شجاعتشم داریم. دانشجو هستیم و اعتراض حقمونه!» گفتم: «خب! همین! پس نیایید بگید نمی‌دونستیم کلاس تشکیل شده! پای کارتون همینجوری وایسید و بگید اعتصاب کردیم. دوستاتون برای کد سوم اتفاقا گفتن به احترامتون درس ندیم و درسی ندادم.» لبخند زدم و از کلاس خارج شدم. به هم نگاه کردند و لبخند زدند!

 

این مدت فضای شبکه‌های اجتماعی برایم به سختی قابل تحمل شده است. برخی از دوستانم خشونت درونشان بیداد می‌کند و باورم نمی‌شود فردی که سال‌ها باهاش خاطره دارم اینقدر می‌تواند ترسناک باشد. اینقدر راحت می‌تواند به‌صورت فیزیکی خشونت به خرج دهد! حتی نیروی حکومتی رو به رویش را حاضر شود بکشد و خودش را محق بداند! باورم نمی‌شود دوست ارشدخواندۀ یکی از بهترین دانشگاه‌های کشورم قدرت خشمش از حکومت باعث شود قدرت تمییز و استدلال‌ورزی‌اش بسیار ضعیف شود. این روزها فضای مجازی برایم ترسناک است و ساکتم. و ترجیح می‌دهم پناه و امید چهل دانش‌آموز نوجوانم و هشتاد دانشجوی عزیزم باشم. کلاسم را برای شنیدنشان و گفت‌و‌گو امن کنم و کمی تاریخ این سرزمین را از سر بگذرانیم. شیوه مبارزه من اینچنین است و همین کار را خوب بلدم...

  • فاطمه نظریان

درهم و برهم

چهارشنبه, ۲۷ مهر ۱۴۰۱، ۱۱:۴۴ ب.ظ

با توجه به برنامه فلسفه برای کودکان(فبک) برای یک گروه از بچه‌ها(کلاس هفتم) پروژه‌ای با نام «از خود تا دیگری» تعریف کردم. جلسه اول و دوم به بخشی از تمرین‌هایی که مربوط به موضوع 《خود》 بود پرداختیم. قرار بود ویژگی‌هایی از خودشان را بگویند که دوست دارند دیگران بدانند.

نفر اول: من عاشق اسلحه و قتل و کشت و کشتارم. بچه‌ها رو هم خیلی دوست دارم. و...

من: جالبه! بچه‌ها رو خیلی دوست داری اما عاشق کشتنی...

نفر دوم و نفر سوم هم چیزهایی گفتند و نوبت به نفر چهارم رسید.

نفر چهارم: من هم عاشق اسلحه و قتل و کشت و کشتارم. همینطور عاشق خونم.

نفر پنجم: من هم عاشق خونم. یک دیالوگی تو فیلم «صد» هست که میگه «جواب خون، خونه!». خیلی جمله خوبیه! من این جمله رو قبول دارم و خیلی حال میده وقتی یکی، یکی رو می‌کشه، بکشیش.(حرفش معطوف به اقدام فردی بود)

در ذهنم مرور می‌کردم یک فرد 12-13 ساله چرا باید فیلم «صد» رو دیده باشه؟ در همان حین گفتم: بچه‌ها! ما الان تو قرن 21 هستیم. جمله «جواب خون، خونه!» برای این قرن و یک جامعه مدنی خیلی عجیب نیست؟

نفر پنجم: خب اعدام همینه حکمش!

من: اما همه جوامع که حکم اعدام رو ندارن! علاوه بر اینکه تو بحث اعدام هم ترجیح به بخشش هست در درجه اول. و یک چیز مهم‌تر این که فرق باید گذاشت بین عاملین یک حکم. اینکه عامل یک عمل قانون باشه یا یک فرد از روی دلخواه خودش خیلی فرق داره.

چیزی نگفتند. فرد چهارم ادامه داد...

نفر چهارم: اما خانم من عاشق خونم و خیلی خوش‌مزه ست.

همینطور که حرف‌هاشون رو یادداشت می‌کردم، جا خوردم. سرم رو بالا آوردم. با تعجب پرسیدم: «خون؟ مگه تو خون می‌خوری؟»

نفر چهارم: بله خانم! خیلی خوش‌مزه ست.

نفر پنجم: راست میگه خانم! منم می‌خورم! اصلا دقت کردید هر وقت دستمون خون میاد، آدم‌ها سری می‌کنن دهنشون؟

من: نه! من هیچ‌وقت همچین کاری نمی‌کنم! لطفا شما هم این کار رو دیگه نکنید!

کلاس بیش از حد تعجب‌برانگیز بود که بخوام خودم رو در موقعیت تسهیلگر حفظ کنم و تعجب و افکارم رو بیان نکنم.

نفر چهارم: چرا خانم؟

من: خب از منظر دینی که نجس و گناهه! از منظر بهداشتی و علمی هم میتونه آلوده باشه.

نفر چهارم: خب ما دینمون رو عوض می‌کنیم. کاری نداره...

گفت‌و‌گو رو ادامه ندادم. خواستم بچه‌ها ادامه بدن.

نفر پنجم: من عاشق طلسم و جادو هم هستم. تو یک سری کانال هم عضوم که کلی از این چیزا داره و چند تاشم واقعی شده.

یادم نیست چی شد که حتی بحث به ومپایرها هم کشیده شد و یک عده به وجود ومپایرها هم قائل بودند.

همه چیز خیلی خیلی عجیب پیش می‌رفت... هر چی جلوتر می‌رفتیم دنیاهامون از هم دورتر میشد و فکر می‌کردم چطور می‌تونم گفت‌و‌گو رو شکل بدم. تا دقیقه‌ها فقط شنونده بودم و سعی می‌کردم دنیایشون رو کشف کنم.

یک دوراهی به ذهنم رسید. البته که برای من دوراهی محسوب نمی‌شد اما با توجه به باورهای بچه‌ها برای اون‌ها می‌تونست دوراهی محسوب بشه.

من: فرض کنید یک نفر روبه روتون هست که با افکار و عقاید شما مخالفه. یک اسلحه هم کنارتون هست. می‌تونید با این آدم وارد گفت‌وگو بشید و به یک نقطه‌ای برسید. می‌تونید هم اسلحه رو بردارید و شلیک کنید و راحت بشید. چه کار می‌کنید؟

همه کلاس به جز دو نفر مطمئن گفتن وارد گفت‌و‌گو میشن. از سه نفری که عاشق قتل و خون و کشتار بود یک نفرشان وارد گفت‌و‌گو میشد. یک نفرشان فقط فرصت حرف زدن به طرف مقابل می‌داد اما تصمیمش شلیک بود و فقط اجازه می‌داد حرفش را بزند. یک نفر هم نظر مطئنی نداشت. همه چیز را به حالش وابسته می‌دانست.

استدلال کسی که دست به قتل نمی‌زد جالب بود. او دست به قتل نمی‌زد نه اینکه قتل را قبیح می‌دانست، چرا که عاشق کشتن بود. او قتل نمی‌کرد به دو دلیل:

1-عاشق مخالفنش بود. مخالف را دوست می‌داشت چون معتقد بود از مخالفم چیزهای خوبی یاد می‌گیرم و مخالفت کردن دیگران برایش لذت‌بخش است.

2-اگر دست به ماشه می‌شد خودش را خار و خفیف‌شده می‌دانست چرا که معتقد بود این کار به این معناست من توانایی تحمل فرد مخالف وتوانایی حل مسئله را نداشتم. من قوی‌تر و ارشمندتر از آنم که نتوانم نفسم را مدیریت کنم. نهایت طرف را رها می‌کنم به حال خودش و البته که اسلحه را برمی‌دارم چرا که عاشق اسلحه هستم.

تمام بچه‌هایی که عاشق قتل و کشتار بودند، اتاکو بودند. اما یک گیمر و اتاکوی قدر در کلاسم دارم که نظرش مخالف همه کلاس بود. او گفت: من عاشق صلح و عدالت هستم پس...

او از همه بیشتر انیمه می‌دید. تمام دنیاش گیم بود اما عاشق صلح و عدالت بود. زمانی انیمه‌های بسیاری می‌دیدم و با خودم فکر می‌کردم ژاپنی‌ها حرفه‌ای‌ترین توسعه‌دهنده‌های مفاهیم اخلاقی و فلسفی در داستان‌ها هستند. چقدر مفاهیم صلح، عدالت و... را خوب به تصویر می‌کشند و چه خوب که بچه‌هایمان انیمه می‌بینند.

در تمام انیمه‌ها تقابل شر و خیر وجود دارد و امروز داشتم فکر می‌کردم برخی از نوجوان‌ها دست به دنیای شر می‌برند و برخی دیگر دست به دنیای خیر و عاشق صلح و عدالت می‌شوند. گویی این انیمه‌ها نیستند که خظرناک هستند، ما آدم بزرگ‌ها هستیم که بچه‌ها را در این دنیا رها کرده‌ایم و همیارشان نیستیم تا دستشان را به سمت دنیای خیر دراز کنند.

تمام امروز ذهنم درگیر بود. مرز بین دنیای واقعی و دنیای داخل فیلم‌ها، انیمه‌ها و سریال‌ها برای بچه‌ها گم شده. ساختار ارزشی و باوریشان پر از تناقض و البته التقاطی از چیزهای مختلف است. دانش‌آموز کلاس نهم رو به رویم ایستاده بود و از «گره سرنوشت» و «تناسخ» و... حرف می‌زد و اصلا نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. کمی که گذشت فهمیدم کی‌دراما است و مفاهیم چند سریال کره‌ای باورش شده. نسبتی با دین ندارند. با جادو و طلسم در حال آمیختن هستند. همراه و همیاری ندارند. قوه استدلالی و تفکر انتزاعیشان بسیار ضعیف شده به‌نحوی که در بعضی کلاس‌ها تصمیم گرفتم فقط تفکر انتقادی کار کنم و امروز مجبور شدم برای فهم مغالطه «خودت چی؟» از کشیدن تصویر روی تخته کمک بگیرم تا بتوانم تمایز گوینده از گزاره‌ای که ادا می‌کند را مفهوم کنم. در حالیکه 9-10 سال پیش دانش‌آموز کلاس ششم من مفهوم «سالبه به انتفای موضوع» را درک می‌کرد.

و بعد از گذشت ده سال کار کردن با نوجوان‌ها و دو جلسه از سال تحصیلی هنوز نمی‌دانم پایم را کجای دنیای درهم و برهم این نوجوان‌ها بگذارم و هم‌قدم شویم...

  • فاطمه نظریان

مثل هذیان دم مرگ

دوشنبه, ۲۵ مهر ۱۴۰۱، ۱۰:۴۷ ق.ظ

بالاخره بعد از روزهایی تلخ و سخت و سنگین دو شب پیش حرف زدم و گریه کردم. تمام این روزها گیج بودم. مضطرب بودم. غمگین بودم. درمانده بودم. رویدادهای متفاوت به سرعت از پی هم آمدند، زخمی زدند و من مات‌زده فقط به تماشای زخم‌هایم نشسته بودم. حتی درد و سوزش زخم هم تکانم نمی‌داد. من فقط می‌دیدم. نحیف شدنم را، دردم را، تمام شدنم را فقط می‌دیدم و فرو می‌ریختم. فرو ریختم و جان بلند شدن و جمع کردن این روان آوار را هم ندارم.

من روی ده سال از جوانی‌ام قمار کرده بودم و این روزها بازنده بودن فقط یکی از احساساتی بود که به من زخم می‌زد. ده سال تلاش کردم گفت‌و‌گو را یاد دهم. اندیشیدن را یاد دهم و ناگهان در نسبتی بیگانه با تمام این مسائل قرار گرفته بودم. بدیهی‌ترین چیزها دیگر بدیهی نبود. به گزاره‌های تردیدآمیز بدل شده بود. احساس شک و تردید زخم می‌زد. خشم دیگر، خشم نبود به خشونت بدل شده بود. وحشت زخم می‌زد. ما دیگر متعلق به این سرزمین نبودیم. حضورمان به‌سان غریبه‌هایی تحمل‌ناپذیر بود. بی‌پناهی زخم می‌زد.

دانش‌آموزها جان می‌دادند و از مدرسه رفتن، از سر کلاس رفتن فرار می‌کردم. من دیگر نمی‌توانستم پناهشان باشم. دیگر نمی‌توانستم در چشمانشان با امید نگاه کنم و بگویم می‌خواهیم یاد بگیریم گفت‌و‌گو کنیم. «تفکر» و «گفت‌و‌گو» غریب‌ترین واژه‌های روزهایم شده بود. توان دیدن رنج و سوگ و وحشتشان را نداشتم. من صاحب‌عزایی بودم که آغوشی نداشتم، نه برای دانش‌اموزهایم و نه برای خودم، چرا که همه صاحب‌عزاهایی بودیم به دنبال آغوش‌هایی برای آرام گرفتن، اشک ریختن، زجه زدن، مویه کردن و...

دانشجوها یکی یکی حبس می‌شدند و اولین سال تدریسم در دانشگاه به جای مبارک شدن، تلخ و سیاه شده بود. قرار بود برایشان از تاریخ هنر و فرهنگ این سرزمین بگویم. قرار بود رؤیاها نقش بزنیم برای این سرزمین اما رؤیاهای خودم گم شده بود. فقط صدای ضعیفشان را می‌شنیدم که زیر آوارها آوار در حال جان دادن بودند.

حدود یک ماه از مصیبت‌های عظمایمان گذشته و من توانستم کمی این روان آوار را تکان بدهم، اشک بریزم، حرف بزنم و بنویسم. اما هنوز گیج، مستاصل، وحشت‌زده، غمگین، خسته و دنبال امید و رؤیایی گم‌شده هستم... امید و رؤیایی که شاید هیچ‌وقت پیدایشان نکنم...

پی‌نوشت: عنوان از آهنگ «نجوا»ی فرهاد است.

رستنی‌ها کم نیست، من و تو کم بودیم

خشک و پژمرده و تا روی زمین خم بودیم

گفتنی‌ها کم نیست، من و تو کم گفتیم

مثل هذیان دم مرگ از آغاز چنین درهم و برهم گفتیم

دیدنی‌ها کم نیست، من و تو کم دیدیم

بی‌سبب از پاییز جای‌ میلاد اقاقی‌ها را پرسیدیم

چیدنی‌ها کم نیست، من و تو کم چیدیم

وقت گل دادن عشق روی دار قالی‌ بی‌سبب حتی پرتاب گل سرخی‌ را ترسیدیم

خواندنی‌ها کم نیست، من و تو کم خواندیم

من و تو ساده‌ترین شکل سرودن را در معبر باد با دهانی‌ بسته وا ماندیم

من و تو کم بودیم، من و تو اما در میدان‌ها اینک اندازۀ ما می‌خوانیم

ما به اندازۀ ما می‌بینیم

ما به اندازۀ ما می‌چینیم

ما به اندازۀ ما می‌گوییم

ما به اندازۀ ما می‌روییم

من و تو کم نه که باید شب بی‌رحم و گل مریم و بیداری شبنم باشیم

من و تو خم نه و درهم نه و کم هم نه که می‌باید با هم باشیم

من و تو حق داریم در شب این جنبش نبض آدم باشیم

من و تو حق داریم که به اندازۀ ما هم شده با هم باشیم

گفتنی‌ها کم نیست...

 

  • فاطمه نظریان

از چشم‌زخم مدعیان در امان بمان

دوشنبه, ۲۲ آذر ۱۴۰۰، ۱۱:۱۴ ب.ظ

بین نماز مغرب و عشا رو به سین کردم و گفتم:« میدونی به چی داشتم فکر می‌کردم؟ به این کنج اتاق فاء و المان‌هایی که این کنج قرار گرفته». اون کنج چه چیزهایی بود؟ یک قفسه بود که توش قرآن و نهج‌البلاغه و چند تا کتاب دیگه بود. قرآنش معلوم بود زیاد تو دست قرار گرفته و خونده شده. از جلد و برگه‌هاش معلوم بود. مثل خیلی از خونه‌ها قرآن تزیینی نبود. به دیوار کنار قفسه یک تایپوگرافی زیبای مذهبی بود که فقط "حسین"ش رو می‌تونستم بخونم. بالای قفسه یک قاب خطاطی از شعرهای شیخ بهایی بود و چیزهای دیگه که اون کنج رو از بقیه خونه متفاوت کرده بود به نظر من.

به سین گفتم: «چه خوبه که دوستی‌هامون به خونه هم کشیده شده. المان‌های کنج همین اتاق، همین که هر سه تاییمون وسط خنده و مسخره‌بازیمون میگیم بریم آرایش‌هامونو پاک کنیم و وضو بگیریم برای نماز یعنی دنیاهامون به هم نزدیکه. اگر دوستی‌هامون به همون کافه‌ها خلاصه میشد من هیچ‌وقت نمی‌تونستم بفهمم فاء رو یک جور دیگه و بیشتر هم میتونم دوست داشته باشم. چه خوبه که المان‌های زندگیمون رو می‌بینیم. چه خوبه که زندگی‌هامون رو یک جور دیگه می‌بینیم.»

هر سه تاییمون دوست متفاوت از هم کم نداریم. بلدیم با آدم‌های متفاوت از خودمون دوستی کنیم و از رابطه‌هامون مراقبت. اما با سین داشتیم فکر می‌کردیم ما برای همه اون دوستی‌ها تلاش بیشتری می‌کنیم تا حفظشون کنیم. اما اینجا به دلیل همین المان‌های مشترک، حال دلمون با هم یک جور دیگه ست. صمیمت و نزدیکی یک جور دیگه شکل میگیره و حفظ رابطه یک جور دیگه.

امیدوارم برای هم بمونیم...

 

پی‌نوشت: عنوان از مرتضی امیری اسفندقه است.

  • فاطمه نظریان

جامعه من و راه‌های نرفته

يكشنبه, ۱۴ آذر ۱۴۰۰، ۰۹:۳۷ ب.ظ

دیروز رفته بودم انقلاب که یک سری لوازم هنری از افق بخرم و چند تا کتاب از کتابفروشی‌ها. سر شانزده آذر از ماشین پیاده شدم. می‌خواستم برم پاساژ فروزنده. همونطور که پشت چراغ قرمز ایستاده بودم تا نوبت رد شدن من برسه، داشتم به موضوع پست قبلم فکر می‌کردم. انگار که یک عروسک فنری از یک جعبه بپره بیرون، یک موضوعی از لایه‌های درونی ذهنم پرید بیرون.

دقت کردید در پست قبل من همش دارم از «لایه‌های بالایی» حرف می‌زنم؟ لحظه سبز شدن چراغ وقتی می‌خواستم از خیابان عبور کنم، فکر کردم من مدت‌ها ست دارم به مدارس آلترناتیو فکر می‌کنم. مدت‌ها ست موضوع دموکراسی در آموزش گوشه ذهنم جا خوش کرده ولی پست قبل چرا اینجوری شد؟ انگار این موضوعات فقط گوشه ذهنم جا خوش کردن و وقتی میام از این مسائل بنویسم این موضوعات لابه‌لای سلول‌های خاکستریم وول نمی‌خورن. نشونش چیزیه که در قلمم سرازیر شده. من دارم از سلسه‌مراتب تصمیم‌گیری و عدم دخالت مربیان و والدین و بچه‌ها در امر آموزش حرف میزنم بدون کوچک‌ترین اشاره‌ و یادآوری‌ای از بحث دموکراسی در آموزش و نقد این مسئله. پیش‌فرض ذهنیم همینه انگار. فرقِ من که دموکراسی در آموزش، در علم در اقتصاد و... را از روی کتاب‌ها می‌خونم با کسی که آن‌ها را زندگی می‌کنه همین جا ست که معلوم میشه.

 

پی‌نوشت: بعد از خرید به خواهرم پیام دادم که فکر کنم خیلی خوبه که هرچقدر سبد خریدمون کوچک‌تر میشه و دونه دونه یک چیزایی رو از روتین زندگی حذف میکنیم، هنوز کتاب و لوازم هنری ته سبد ثابت هست. 

  • فاطمه نظریان

مهاجرت و رفتن

جمعه, ۱۲ آذر ۱۴۰۰، ۱۱:۴۹ ق.ظ

این روزها بحث مهاجرت از گذشته هم داغ‌تر است و نه فقط دغدغه دانشجو‌ها و بزرگترها که دغدغه دانش‌آموزان هم شده. همین سه‌شنبه گذشته سر کلاس دخترهای چهارده‌ ساله‌ام، ده نفر از پانزده نفرشان برای رفتن برنامه داشتند. میانگین سنی فکر کردن و برنامه‌ریزی کردن برای رفتن پایین آمده و مدیران مدارس این روزها دست به دامن مربی‌های درس‌هایی چون درس من که کاری کنید. هفته پیش درباره همین موضوع جلسه‌ای داشتیم با مدرسه که می‌خواهم حرف‌هایم را اینجا هم بگویم. در ادامه چیزهایی که می‌خوانید بخشی از حرف‌هایم در جلسه است.

 

گویی رسم ما ایرانیان است که وقتی چیزی به مو می‌رسد شروع کنیم جزع و فزع کردن و به فکر چاره بودن. مسئله مهاجرت چیزی نیست که الان منِ معلم بتوانم برایش کاری کنم. سال‌ها قبل در سطح دیگری باید به این موضوع فکر می‌شد. الان هم در سطح آموزش ان هم در جایی که من هستم، نمی‌شود این موضوع را خیلی لخت و بدون مقدمه و برنامه‌ریزی گذاشت وسط و درباره آن با بچه‌ها صحبت کرد. من در بهترین حالت یکی، دو سال دیگر بتوانم با بچه‌هایی که الان کلاس ششم هستند و به فکر رفتن راجع به این موضوع صحبت کنم. نوجوان من هنوز در لایه‌های درونی شناخت که معطوف به خودش و هویت فردی‌اش است دچار مشکل است. هنوز نمی‌تواند ویژگی‌ها و احساسات فردی خودش را بشناسد. من چطور به لایه‌ای بالاتر که مربوط به هویت ملی است پرش کنم؟ صحبت از هویت اجتماعی آن هم مثلا هویت ملی نیازمند مقدماتی است.

در کلاس ششم من هنوز بچه‌ها در اجتماع کوچکشان که مدرسه باشد، دچار مشکلاتی هستند و تا نسبت به این فضا برایشان معناداری گروهی و اجتماعی شکل نگیرد من نمی‌توانم از کشور صحبت کنم. نوجوان کلاس ششمی من هنوز نمی‌داند "هدف مشترک" چیست. نمی‌داند هدف مشترک خودش و دوستانش در مدرسه چه چیز می‌تواند باشد، چه ویژگی‌هایی باید داشته باشد و.. چیزی که در فضای زندگی‌اش(مدرسه) مهم است برایش هنوز مبهم است. من نمی‌توانم بدون پرداختن به این مسائل از ماندن و ساختن و هدف مشترک ملی صحبت کنم. بماند که هیچ‌وقت خودم را در جایگاهی نمی‌دانم که به کسی بگویم بمان یا حتی برو. با اینکه ته دلم با رفتن هر یک از دوستان و دانش‌آموزانم آتشی به پا می‌شود و تا مدت‌ها حالم خوب نیست.

مسئله بعدی این است که ماندن افراد هزینه‌بردار است. رفتن افراد هم هزینه‌بردار. باید تکلیف لایه‌ بالادستی با این مسئله روشن شود. نوجوان امروز با نوجوان بیست سال پیش متفاوت است. او به سبب وجود رسانه زنان و دخترانی را می‌بیند که به خواسته‌هایشان می‌رسند. مثلا می‌توانند بالرین شوند، خواننده شوند، بدون محدودیت در مسابقات شنا شرکت کنند و نتیجه بهتری کسب کنند و... . دختر امروزی که دوست دارد خواننده شود، دوست ندارد درگیر حجاب و پوشش باشد چرا باید اینجا بماند؟ می‌گوییم این کارها را قرتی‌بازی می‌دانید و قبول ندارید، خب باشد برویم سراغ چیز دیگری. رشته‌‌های دانشگاهی آنقدر جدید شده‌اند و دنیا از وجودشان زیبا که نوجوان من دوست دارد با آن‌ها آینده‌اش را بسازد. وضعیت رشته‌های دانشگاهی کارشناسی ما چگونه است؟ چقدر با دنیا همگام است؟ نوجوان ما آرزوهایش را ترجیح می‌دهد در جای دیگری دنبال کند. گاهی دلیل رفتن به اندازه نبود حجاب اجباری ساده است و گاهی به اندازه تغییر سیستم آموزش عالی پیجیده‌تر اما در هر حال برای نوجوان ما مسئله است و مهم. ماندن نسل جدید هزینه دارد. باید برای این مسائل چاره اندیشید و تا زمانی که چاره‌ای نباشد اصرار به ماندن برلی نسلی که چیزهایی برایش معنادار نشده به نظر من حتی غیراخلاقی است زیرا در این شرایط مانع بروز توانایی‌ها و استعدادهای یک فرد می‌شویم.

مسئله بعدی فشار و جو جامعه و خانواده است. این روزها کودکان ما نیز نسبت به مفاهیمی که اصلا نباید در دنیایشان ورودی باشد درک پیدا کرده‌اند. تورم، افزایش قیمت‌ها و... درگیر شدن با این مفاهیم یعنی بالا رفتن سطح استرس کودک و نوجوان، یعنی مبهم شدن آینده برایش. این واقعیت را باید پذیرفت که نوجوان نمی‌خواهد در جامعه‌ای با این سطح از استرس باشد. همچنین فشار اطرافیان و جامعه را برای رفتن نمی‎توان نادیده گرفت. به قول فیلم پل چوبی الان وضعیت به‌گونه‌ای است که رفتن دلیل نمی‌خواهد، ماندن است که دلیل می‌خواهد. چه دلیلی برای گفتن به نسل جدید برای ماندن داریم با وضعیت حاکم؟

من کم از تاریخ و ملت‌ها برایشان نگفتم اما زور تاریخ برای این وضعیت کم است. من کم سعی نکردم خودباوری را در بچه‌ها تقویت کنم اما باز هم زور من کم است. این است که می‌گویم از سال‌ها قبل باید به فکر می‌بودیم. زورمند کردن بچه‌ها برای ایجاد تغییر و ماندن کار الان نیست. برای نتیجه دیدن زمان نیاز است و همراهی بسیاری از چیزها در لایه‌های دیگر را می‌خواهد و باید پذیرفت چند مرحله را باختیم...

  • فاطمه نظریان

بازی زبانی ما

چهارشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۲۷ ب.ظ

ویتگنشتاین یک نظریه داره به اسم بازی‌های زبانی. خیلی ساده تا جایی که من به یاد دارم-مدت‌هاست فاصله گرفتم- میگه زبان پیکره‌ای از کارکردهای زبانی متفاوته. هرکدوم از این بازی‌های‌ زبانی با شکلی از زندگی منطبق هستند. برای فهمیدن یک بازی زبانی باید در اون بازی که شکلی از زندگی در بستر خاصی هست، شرکت کنیم.
 

احتمالا این تجربه رو داشتید که با دوستتون دوتایی یک چیزی رو دیدید، بعد به هم نگاه کردید و هر دو خندید. بقیه هم هاج و واج نگاهتون کردن. یا در مجلسی یک بیت شعر خوندید و بحث‌ها و گفت‌‌وگوها خاموش شده و همه سکوت کردن. در واقعیت یا سریال‌ها و فیلم‌ها افراد خارجی رو دیدید که آشنایی کمی با زبان فارسی دارن و از شنیدن بعضی ضرب‌المثل‌های ایرانی گیج شدن. یا احتمالا بچه‌ها رو اوایلی که شروع به حرف زدن میکنن دیدید که رفتارشون نسبت به کلمه‌های یکسان با معانی متفاوت بامزه است. همه این‌ها داره همون چیزی رو پررنگ میکنه که ویتگنشتاین میگه. هرکدوم از این گروه‌ها و آدم‌ها بازی‌های زبانی خاص خودشون رو دارن که برای فهمیدنش باید وارد بازیشون تو اون بستر بشید. 
 

به نظرم داشتن بازی‌های زبانی با بعضی گروه‌ها و آدم‌ها یکی از موهبت‌هایی هست که میتونیم داشته باشیم. مثلا به جای اینکه ساعت‌ها و ساعت‌ها از یک مسئله صحبت کنی با یک بیت شعر تمام حرفت رو منتقل میکنی و اون آدم‌ها هم چون با تو در یک بازی زبانی هستند، ساعت‌ها و ساعت‌ها به چیزی گوش نمیدن. به جای اینکه واژه‌ها رو قطار قطار کنار هم ردیف کنی با یک لبخند یا یک نگاه حست رو به عزیزت منتقل میکنی. او هم چون در بازی زبانی تو هست حست رو فهم میکنه. به جای اینکه از حست، نگاهت نسبت به یک مسئله روزها صحبت کنی، یک اثر هنری رو ارائه میکنی و خیلی از آدم‌هایی که بازی رو بلدن هزار هزار بار حست و نگاهت رو میشنون.
 

یک وقت‌هایی هم مثل این روزها وقتی یک دوست لبنانی دور داری و از غمی که روی قلبش نشسته غمیگینی و نمیدونی باید چی بگی که کمی قلبش آروم بگیره، یادت میاد یک بازی زبانی مشترک باهاش داری. نمی‌خواد دست و پا بزنی که براش عربی از حست بنویسی یا انگلیسی حست رو بگی. آخرش هم به خودت نگاه کنی و بگی نشد چیزی که باید بگم رو بگم. یادت میاد یک بازی زبانی مشترک باهاش داری. میری تو همون بازی زبانی و فقط براش یک خط تایپ میکنی تا کمی قلبش آروم بگیره... 

«فاستجبنا له و نجیناه من الغم و کذلک ننجی المؤمنین»...  

بعد هم یادت میاد خودتم تو همین بازی بودی و حواست نبوده. پس برای خودتم تکرار میکنی «فاستجبنا له و نجیناه من الغم و کذلک ننجی المؤمنین»... 

  • فاطمه نظریان

هنر به‌مثابه مخدر

سه شنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۹، ۰۵:۱۱ ب.ظ

من هیچ‌وقت با خطاطی به اون شکلی که در مدرسه یاد گرفتیم و خیلی مرسوم بود نتونستم ارتباط برقرار کنم. فکر کنم به‌ش می‌گفتن نستعلیق. حتی ازش می‌ترسیدم و فراری بودم.
کسایی که خط من رو دیده باشن میدونن کوچک‌ترین شباهتی هم با اون مدل خطاطی‌ها نداره. در خط من حروف صاف، کشیده، ناتمام و با کم‌ترینِ کم‌ترین انحنا‌ها به کار برده میشه. 

 

چند سال پیش با نقاشی‌خط آشنا شدم و کمی تصورم نسبت به خطاطی تغییر کرد. با خطاطی مهربون‌تر شدم. اما خب همچنان ازش می‌ترسیدم و فراری بودم. چند وقت پیش با یک پیج خطاطی در اینستاگرام آشنا شدم که خیلی حس خوبی با کارهاش می‌گرفتم. دیگه فکر نمی‌کردم این خط چقدر از من و حرکت دست‌هام دوره. پرسون پرسون اسم خط رو فهمیدم؛ خط سفیر. خطی که مبدعش استاد احمد آریامنش است. در قید حیات هستن. آموزش دارن و برای شروع دوباره دوره‌هاشون روزشماری می‌کنم.

 

چندین و چندین بار در روز میرم نمونه‌های خط سفیر رو میبینم و به معنای واقعی کلمه پرت میشم به یک عالم دیگه. مثل وقت‌هایی که تذهیب کار می‌کنم یا گره چینی می‌کشم. احتمالا اگر بهم بگن مخدر چیه و چجوریه، می‌تونم بگم خط سفیر و نگاه کردن به زیباییش برای من حکم مخدر رو می‌تونه داشته باشه. وقتی به کارها نگاه می‌کنم نه از کرونا خبری هست، نه از دلار، نه سکه، نه جمهوری اسلامی، نه سیاه و سفید بودن و نه هزار تا چیز دیگه. اصلا دنیا یک جور دیگه‌ست. به قول فروغ از «دنیای دلمردۀ چهاردیواری‌ها، نق نق نحس ساعت‌ها،... دنیایی که هر وقت خداش، تو کوچه‌هاش پا میذاره، یه دسته خاله خانباجی از عقب سرش، یه دسته قداره‌کش از جلوش میاد، دنیایی که هر جا میری صدای رادیوش میاد...» خبری نیست... «میبرتت، میبرتت، از توی این همبونهٔ کرم و کثافت و مرض، به آبیای پاک و صاف آسمون میبرتت، به سادگی کهکشون میبرتت»...

 

قبل‌ترها هم که درگیر کارم میشدم-حتی همین روزها- کنده میشدم از این دنیا. وقتی مشغول نوشتن و سرچ کردن و خوندن و مطلب جدید یاد گرفتن تو حوزه کاریم هستم سر ذوق میام و جدا میشم از این دنیا. اما فقط کنده میشم و سر ذوق میام. جای خیلی خاصی نمیرم. ولی وقتی از هنر حرف میزنم، کنده میشم، سر ذوق میام و میرم. برای همین میگم مخدر می‌تونه چیزی شبیه همین رو‌به‌رو کردن انسانی با جلوه‌ای هنری باشه. حداقل برای من در این زمان و جایی که از دنیا ایستادم.

«می‌برتت، می‌برتت... به آبیای پاک و صاف آسمون می‌برتت، به سادگی کهکشون می‌برتت...»

  • فاطمه نظریان

نواندیشان دینی و امام صادق(ع)

چهارشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۳۷ ب.ظ

گفتم این مطلب آقای علی‌اشرف فتحی را برای مناسبت امروز، شهادت امام صادق(ع)، با شما هم به اشتراک بگذارم؛ «نسبت میان نواندیشان دینی و امام صادق(ع)». 

  • فاطمه نظریان

همدلی

سه شنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۵:۰۹ ق.ظ

1-پارسال اینموقع‌ها جایی کار می‌کردم که آدم‌هاش روزه نمی‌گرفتند. ظهر که میشد ناهار‌شون رو گرم می‌کردند و مثل روزهای معمول می‌خوردند و صحبت می‌کردند. بی‌انصافی نکنم، روزهای اول سعی می‌کردند رعایت من را کنند و بیرون دفتر یا وقتی می‌رفتم نماز ناهارشون رو می‌خوردند. من هم نمازم رو طول می‌دادم که راحت باشن و به خاطر من غذاشون رو سریع نخورند. یک روز گفتم با این ماجرا مشکلی ندارم و خب بعدش همه چیز عادی شد.

به خاطر کوتاه شدن شب‌ها چند سالی است که خیلی از آدم‌های روزه‌دار تا سحر بیدار می‌مانند. من هم از این ماجرا مستثنی نبودم/نیستم. اون روزها هم تا سحر بیدار می‌موندم و به کارهام می‌رسیدم. اگر می‌خوابیدم چون خواب کمی نصیبم میشد، بعدش به شدت سردرد می‌گرفتم و برای همین ترجیح می‌دادم بیدار باشم.

ساعات پایانی روزِ کاری به خاطر ضعف روزه‌داری و خواب کم بازدهیم می‌آمد پایین. با این شرایط تمام سعی‌ام رو می‌کردم کارهام رو تحویل بدم و کم‌کاری نکنم. اگر در محل کار نمی‌رسیدم کارها رو جمع کنم، در خانه حتما کامل می‌کردم‌شان. اما مسئله این بود که بیشتر کارها جلسه‌محور بود و ازم توقع داشتن مثل همیشه تو جلسه‌ها ایده بدم، شارژ باشم و صحبت کنم.

اماجرا وقتی برام اذیت‌کننده شد که یکی از آدم‌ها شروع کرد به زیر ذره‌بین قرار دادنم. من باید مثل همیشه می‌بودم و اگر کمی کوتاهی می‌شد-حتی به رسم روزهای معمول و برای آدم‌های معمول- اون بنده‌خدا شروع می‌کرد به سخنرانی درباره حق‌الناس و اخلاق و درست بودن/نبودن روزه گرفتن در آن شرایط کاری. اصلا حوصله بحث باهاش رو نداشتم و سعی می‌کردم واقعا مثل همیشه کارهامو تحویل بدم و خوب باشم که سخنرانی‌هاشو نشنوم. چند نفری بودند که سعی می‌کردند شرایطم رو درک کنند و واقعا همراه بودن باهام. اما خب با خودم فکر می‌کردم باید خودم رو با شرایط وفق بدم. همینطور دلم نمی‌خواست ذره‌ای در ذهن کسی روزه‌داری با تنبلی یا مسئولیت‌ناپذیری گره بخوره. خلاصه که خیلی ماه سختی بود. 

 

2-اگر عزیزِ کسی دچار حادثه‌ای شود؛ فردی به سوگ عزیزی بنشیند آدم‌ها در مواجهه با او چه می‌کنند؟ مثلا توقع دارند مثل همیشه وظایف کاری‌اش را انجام دهد؟ یا اگر شخصی دچار افسردگی یا بیماری جسمی‌ای شود؛ همکارهایش چه برخوردی با او در محل کار خواهند داشت؟ زیر ذره‌بین قرار می‌گیرد که چرا در انجام بعضی کارها توانایی‌اش کم شده؟ مورد بازخواست قرار می‌گیرد؟ مطمئنا نه! بسیاری از ما سعی می‌کنیم حال او را درک کنیم. چه بسا بعضی‌هایمان در کارها و وظایفش به‌ش کمک کنیم. درست است، اتفاق‌هایی که بر او وارد آمده چیزهایی نبوده که خودِ او مسببشان باشد و انتخابشان کرده باشد. هر دو مورد بر او تحمیل شده است. شاید برای همین است که قدرت همدلی ما با او بسیار است.

 

3-فرض کنید یکی از همکارهای ما چند وقت دیگر مراسم ازدواجش است. مطمئنا کمی درگیری و سر‌شلوغی دارد. ذهن‌مشغولی دارد. مقدماتی را باید فراهم کند. اگر در انجام وظایف کاری‌اش کم‌توان شود، چه می‌کنیم؟ توقع داریم مثل همیشه به وظایف خود بپردازد؟ اگر شخصی باردار باشد و ماه‌های آخر بارداریِ خود را سپری کند چه؟ باز هم توقع داریم تمام امور و وظایف خود را به صورت کامل و مثل همیشه انجام دهد؟ باز هم نه! سعی می‌کنیم افراد را یاری ‌کنیم. در این مثال‌ها خودِ فرد دست به انتخاب زده است. خودِ او تصمیم به ازدواج گرفته. خودِ او تصمیم به بارداری گرفته. اما با وجود انتخابی بودن این کارها بسیاری از ما همچنان با او سعی می‌کنیم همدلی کنیم و کمکش باشیم.

 

4-معیارهای متفاوتی در همدلی کردن ما با آدم‌هایی که موظف به انجام وظیفه هستند اما توانایی کامل را ندارند، می‌تواند نقش ایفا کند. اما چه می‌شود که به طور خاص در جامعه ما جنس کاری که از مناسک و مراسم مذهبی سر برمی‌آورد مثل روزه‌داری با جنس مثال‌هایی که در بند دوم و سوم مطرح کردم متفاوت می‌شود؟ اختیاری بودن و نبودن این مسئله؟ اما در مسائلی که اختیار هم دخیل است مهربانی را پیشه می‌کنیم. چه معیاری اینجا نمی‌گذارد به یک فرد روزه‌دار مانند کسی که درگیر مراسمی است، نگاه کنیم و با او همدل‌تر شویم؟

من خودم می‌توانم پاسخی برای این سوال داشته باشم، اما دوست دارم شما هم به این مسئله فکر کنید و اگر دلتان خواست اینجا بنویسید.

 

5-مطمئنا در جامعه‌ای که با تعدد فرهنگ‌ها و مذاهب به نحوی مواجه است قانون‌گذاری نمی‌تواند راه‌حل خوبی برای بعضی از مسائلی که مطرح کردم(مناسک و مراسم دینی یا مراسم‌های سنتی و فرهنگی) باشد. به نظر من یاد دادن همدلی به انسان‌های این جامعه است که می‌تواند یکی از راه‌حل‌های مناسب باشد. به جز بحث آموزشی، در مقام فردی یکی از راه‌هایی که به نظر من باعث می‌شود کمی با آدم‌ها همدل‌تر باشیم همین کاری است که من بالا کردم. در مواجه با یک رفتار یا یک شخص نمونه‌های مختلف را جایگزین کنیم و رفتار خود را حدس بزنیم. بعد به این فکر کنیم که چرا رفتار من در نمونه‌های  مختلف متفاوت می‌شود. اگر پاسخ موجهی نداشته باشیم، همدلی کمی در ما می‌تواند رنگ بگیرد یا رفتارمان کمی به دور از هیجانات شخصی شود. 

  • فاطمه نظریان

شناخت اجتماعی

پنجشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۲:۴۱ ب.ظ

دیشب برای کاری فیلمی را باید می‌دیدم به اسم «پلتفرم». قرار نبود فیلم را نقد کنم و فقط موقعیتی که فیلم درست کرده را باید می‌دیدم و بررسی می‌کردم. برای همین تکراری بودن موضوع فیلم یا نقدهایی که به‌ش وارد بود را کاری نداشتم و الان هم ندارم. ماجرای فیلم در یک زندان عمودی می‌گذرد. هر سلول طبقه‌ای از ساختمان است که دو نفر در آن زندگی می‌کنند. مرکز سلول‌ها حفره‌ای دارد متحدالمرکز که آسانسوری غذایی از طبقه بالای این زندان از طریق همین حفره شروع می‌کند به حرکت به سمت پایین. هر طبقه دو دقیقه فرصت دارد از غذای روی میز بخورد و بعد میز غذا به طبقه بعد منتقل می‌شود. امکان برداشت و ذخیره غذا هم وجود ندارد. خب طبقات ابتدایی بهترین استفاده را می‌توانند بکنند و بعدتر که میز به طبقات پایین‌تر می‌رود خالی و خالی‌تر می‌شود تا جایی که به طبقات پایینی اصلا غذایی نمی‌رسد. هر چند هفته یک بار آدم‌های هر طبقه جابجا می‌شوند و ممکن است به طبقه‌ای بسیار پایین‌تر از جایی که هستند یا طبقه‌ای بالاتر منتقل شوند. رفتار آدم‌ها نسبت به استفاده‌شان از این میز غذا و حس و رفتارشان نسبت به هم‌سلولی و آدم‌های طبقات بالاتر و پایین‌تر خود قابل تأمل است. جایی از فیلم بازیگر اصلی تلاش می‌کند به طبقات بالایی بفهماند جوری از غذا استفاده کنند که به طبقات پایینی هم غذا برسد. اما چه تضمینی وجود دارد اگر فرد طبقه دهم این کار را بکند، فرد طبقه سی‌ام هم این کار را بکند(طبقات از بالا عددگذاری شده‌اند. طبقه اول بالاترین طبقه است)؟ موضوع را تا همینجا نگه دارید. 

 

از اسفند ماه قانون جدیدی در بورس وارد شد. دامنه نوسانات بورس +5 تا -5 دصد است. هر سهمی هم حجم خرید و فروش مشخصی را دارد که به‌ش حجم مبنا می‌گویند. قبلا لازم نبود سهم‌ها حجم مبنایشان پر شود. اگر حداقل یک معامله برای سهامی انجام می‌گرفت کافی بود که آن سهم بر اساس آن معامله یا معامله‌ها افزایش یا کاهش قیمت داشته باشه. یعنی تنها فاکتور همان قیمت معامه‌ها بود. اما از اسفند ماه قانون جدیدی به اسم قانون حجم مبنا در بازار بورس اعمال شد. بر اساس این قانون به عنوان مثال در صورتی سهمی پنج درصد افزایش قیمت را خواهد گرفت که حجم مبنایش برای سقف قیمت کامل پر شود. در غیر اینصورت ضریبی از پر شدن حجم مبنا در افزایش یا کاهش قیمت آن سهم اعمال می‌شود. یعنی به جز قیمت خرید و فروش یک فاکتور دیگر هم اضافه شد به اسم حجم مبنا.

خب این حجم مبنا بر اساس تعداد معاملات پر می‌شود. یعنی باید خریداری باشد و فروشنده‌ای و این خرید و فروش در جریان. با این قانون جدید اتفاقی که برای خیلی از سهم‌ها میفتد این است که خریدار برای سهمی خیلی زیاد وجود دارد، به طوری که آن سهم صف خرید می‌شود اما فروشنده‌ای نیست. اتفاقا خریدارها هم به بالاترین قیمت آن سهم را می‌خرند. خب وقتی فروشنده‌ای نیست معامله‌ای اتفاق نمیفتد. وقتی معامله‌ای اتفاق نیفتد یا کم اتفاق بیفتد حجم مبنا پر نمی‌شود. وقتی حجم مبنا پر نشود، مثل قبل نیست که حتی اگر یک نفر با بالاترین قیمت آن سهم را خریده باشد، قیمت کل سهم برای همه بالا برود. در واقع ضریبی از پر شدن حجم مبنا در قیمت ضرب می‌شود.

خب یکی از کارهایی که اینجا می‌شود کرد این است که افرادی که سهامدار هستن هرکدام تعدادی از سهم‌هایشان را بفروشند تا معامله جریان پیدا کند و حجم مبنا بالا برود و همه سود کنن. اما چه تضمینی هست همه این کار را انجام بدهند؟ به اصطلاح شاید عده‌ای ازحرکت عده‌ای سواری بگیرند.

 

در دو موقعیت بالا شما باشید چه می‌کنید؟

 

از این مسئله‌ها در زندگی‌مان کم نیست. این مسئله‌ها مثل فیلم پلتفرم خیالی و ساختگی نیستند. مثل قضیه بورس خیلی هم واقعی هستند و در زندگی‌مان در جریان. احتمالا شما هم در زندگی‌تان از این مسئله‌ها پیدا می‌کنید. مسئله‌هایی که انتخاب‌ها و تصمیم‌های آدم‌ها به انتخاب‌ها و رفتارهای دیگران گره می‌خورد. این‌ موضوع یکی از بحث‌های جالب حوزه شناخت اجتماعی است. صرفا خواستم کمی ذهن‌تان را قلقلک بدهم که اگر برایتان جالب بود بروید دنبالش.

  • فاطمه نظریان

مهربانی

چهارشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۵۹ ق.ظ

چند ماه پیش در یک گروه تلگرامی عضو شدم. گروه جالبی بود. آدم‌های فعال و به‌نام فضای مجازی و حقیقی در حوزه‌ علوم انسانی هم در این گروه بودند. چیزی حدود سیصد و بیست نفر عضو داشت. مدتی گذشت و خانومی به گروه اضافه شدن که دکترای جامعه‌شناسی داشتند. موضوع گروه از اول مشخص بود اما با ورود ایشان گروه به سمت بحث‌ها و موضع‌گیری‌های سیاسی رفت. ایشون با بقیه اعضا خیلی تفاوت داشتند. خیلی بی‌پرده و تند مخالفت‌هایشان را با بعضی مسائل اعلام می‌کردند. بحث می‌کردند. برخی مواضع را به چالش می‌کشیدند و این رفتارها برای همه تحمل‌پذیر نبود. عده‌ای گروه را ترک کردند و عده‌ای هم شروع کردند به مسئول گروه درباره حضور ایشان تذکر دادن.

امروز بعد از چند ماه با چیز عجیبی در گروه مواجه شدم؛ یک نظرسنجی درباره حضور و عدم حضور خانوم دکتر مذکور. خیلی عجیب بود! یک گروه از افراد علومانسانیخوانده تصمیم به حذف یک فرد مخالف گرفته بودند. عده‌ای هم که قبل‌تر فضا را ترک کرده بودند. 

معمولا در بحث‌ها شرکت نمی‌کردم، اما امروز فکر کردم حتما باید درباره این رفتار نظرم را اعلام کنم. درست بود که خانوم دکتر مذکور خیلی تند و خشن بحث می‌کردند؛ در گفت‌وگوهایشان اثری از همدلی مشاهده نمیشد؛ لجوجانه روی مواضع خود پافشاری می‌کردند اما حذف راهش نبود! چه بسا در موارد بسیاری نقدهایشان به جا بود، اما روش‌شان برای بیان نقد اشتباه بود و همین روش اشتباه باعث شده بود عده‌ای وارد مکانیزم دفاعی شوند. نقدهای درست را نشوند و به مقابله دست بزنند. خلاصه که نظرم را بیان کردم. سعی کردم حس هر دو طرف را روشن بیان کنم و بخواهم به خواسته‌ها و رفتارهای هم فکر کنند. گفت‌و‌گوهایی شکل گرفت...

بعد از چند ساعت دیدم خانوم دکتر مذکور در خصوصی به‌م پیام دادند. بسیار مودبانه ازم تشکر کرده بودند و برایم توضیح دادند که علت رفتارشان چه بوده. ازم کمک خواستند برای اصلاح. باورم نمیشد. شاید همه از ایشون یک هیولا ساخته بودیم و هیچکس ذره‌ای فکر نمی‌کرد پشت این رفتارها چه چیزی می‌‌تواند نشسته باشد. شاید ایشون یکی از سخت‌ترین آدم‌ها در گفت‌و‌گوی همدلانه بودند که دیده بودم؛ اما پیام‌هایشان به‌م متواضعانه بود و عاجزانه.

در ذهنم یک کلمه نقش بسته بود؛ «پیامبر مهربانی» و قصه‌هایی که از کودکی درباره‌شان شنیده و خوانده بودم. من داشتم علت واقعی بودن آن قصه‌ها را می‌دیدم و با خودم فکر می‌کردم آدم‌ها سنگ نیستند؛ آدم‌ها هیولا نیستند. آدم‌ها، آدم هستند. باید بلد باشی به‌شان گوش دهی و برایشان مهربان باشی.

  • فاطمه نظریان

ما گل‌های خندانیم؟ فرزندان ایرانیم؟

يكشنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۹، ۰۲:۴۱ ق.ظ

بچه که بودم یک بار رفته بودیم روستایی که پدربزرگ آنجا به دنیا آمده بود. بعضی از اقوام پدربزرگ آن زمان در آن روستا بودند. آنجا را خیلی دوست داشتیم. بچه‌هایشان هم‌سن و سال ما بودند. بازی‌ها می‌کردیم و در کوچه‌ها و باغ‌های روستا کیفور می‌شدیم.

یک روز در کوچه‌ای جلوی پله یکی از خانه‌ها ایستاده بودیم به خندیدن و ریز ریز حرف زدن‌های دخترانه که یکی از بچه‌ها گفت: «خوش به حال شما تهرانی‌ها». تعجب کردم. اگر خوش به حالی‌ای هم بود برای آن‌ها بود که تو کوچه‌ها راحت می‌دویدند و بازی می‌کردند و باغ داشتند. تابستان‌ها همیشه سینی‌های لواشک روی پشت‌بام‌ داشتند. زمستان‌ها برف داشتند زیاد. با تعجب پرسیدم: «چرا؟» گفت: «خب هرشب تو تهران برای شما فیلم سینمایی‌ها پخش می‌شه». اصلا آنطور نبود. هیچ‌وقت آنطور نبود. انکار کردم. گفت: «خود تلویزیون همیشه وقتی فیلم سینمایی تبلیغ می‌کنه می‌گه برنامه امشب سینماهای تهران». برایش گفتم که ساز و کار سینما چگونه است و بعدتر فکر کردم آنقدر در تهران بودن عادی بوده و برایمان شبیه آب برای ماهی که حتی این عبارت هم هیچ‌وقت توجهمان را جلب نکرده بود.

این روزها هم در تهران بودن آنقدر برای بعضی‌ها عادی شده که حواسشان نیست آن کودک ایلامی، سیستانی، اردبیلی، خراسانی،... در تهِ روستایش از گوشی هوشمند و اینترنت فورجی خبری نیست. اصلا بیایید خودمان را بگذاریم جای یکی از همین بچه‌ها. پدرمان احتمالا کشاورز است. از گوشی هوشمند خبری نیست. نه سواد کار با گوشی هوشمند را دارد و نه درآمد خریدش را. اما بیا فرض کنیم خدا از آسمان برایمان یک گوشی هوشمند فرستاده. راستی پدر و مادرم دانش کار با گوشی را دارند؟

پدرم این روزها درگیر زمینش است. مادرم هم باید برود کمکش. زندگی‌ و زمین‌مان بند همین بهار و تابستان است. به فرض که پدر و مادرم دانش استفاده از گوشی هوشمند را هم داشته باشند، آن‌ها آنقدر کلاس‌های تربیت کودک و آگاهی‌بخشی حتما رفته‌اند که من را آدم حساب کنند و گوشی را بدهند دستم تا به درس و مشق مدرسه‌ام برسم و خودشان بروند سر زمین. از پس هزینه اینترنت هم برمی‎آیند. اصلا اینترنت هم در منطقه محروم ما خیلی خوب جواب می‌دهد.

مادر و پدرم بعد هم که از سر زمین برگردند قرار نیست به کار دیگری برسند. مادرم با توجه به همان کلاس‌ها و کارگاه‌های مهارتی و روانشناسی حتما پا‌به‌پای من و همراه معلمم به درس من رسیدگی می‌کند. زن و مرد روستایی مگر چه کار دارند؟ بهار و تابستان و زمستان و پاییز مگر برایشان فرق دارد؟

بهار و تابستان است و زندگی‌هایی بند همین زمین و بهار و تابستان. زندگی همه ما هم بند همین بهار و تابستان و محصولات و زحمت‌های آن روستایی‌ها. اما یادمان رفته. آنقدر در تهران بودن برایمان عادی شده که یادمان رفته سیستان و ایلام و خراسان و اردبیل و... هم کودکانی دارد نیازمند آموزش.  

  • فاطمه نظریان

از قم تا نجف

چهارشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۹، ۱۱:۳۶ ب.ظ

مدت‌ها پیش که بحث استقلال قم پیش آمده بود و ماجرا به تمسخر گرفته شد، محسن حسام مظاهری تحلیل جالبی بر این ماجرا نوشت. کلیتش را یادم است. از استقلال قم دفاع کرده بود به این علت که این تصمیم باعث می‌شود قم از نظر اقتصادی و مالی هم مستقل شود و به حکومت وابسته نشود. و چه بسا نبود این وابستگی برخی تصمیم‌ها و سیاست‌های اهل دین را آزادانه‌تر کند. البته بماند کسی که حتی به خاطر وابستگی اقتصادی برای حیات خود دین بخواهد آزادانه حکم نکند و سخن نگوید به نظر من اهل دین نیست. به هر حال آن استدلال در گوشه ذهنم مانده بود.

دیشب خبری را خواندم. فردی به علت اهانت به آیت الله سیستانی به دو سال حبس محکوم می‌شود. دفتر ایشان پس از اطلاع از این حکم در نامه‌ای ضمن مخالفت با حبس آن فرد خواهان لغو محکومیت می‌شود. به یاد استدلال محسن حسام مظاهری افتادم. به تفاوت‌ها از قم تا نجف.

 

پی‌نوشت: راستی اگر بی‌خیال دوری که برای ویژگی‌های مرجع تقلید مشخص شده شویم(همان کسانی که قرار است تایید شوند باید تاییدشان کنیم که ویژگی‌های تایید را نسبت به‌شان جستجو کنیم)، از شروط مرجع تقلید این است که: «عادل باشد»، «از مجتهدان دیگر اعلم باشد. یعنی در فهمیدن حکم خدا از تمام مجتهدین زمان خود استادتر باشد.» و... . البته که مسئله تقلید، مسئله‌ای عقلی است. فتأمل.

 

  • فاطمه نظریان

چرا ملت‌ها شکست می‌خورند

يكشنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۹، ۰۹:۱۱ ب.ظ

وقتی کتاب «چرا ملت‌ها شکست می‌خورند» را می‌خواند، درباره‌ش با هم حرف می‌زدیم. یک روز پرسید، میدونی مهم‌ترین عاملی که باعث شد اروپا، اروپای امروزی شود، چه بوده؟ حدس‌هایی زدم و جواب نبود. خودش پاسخ گفت. طاعون. طاعون عامل اصلی تغییر شد. وقتی طاعون فراگیر می‌شود، نیاز به منابع غذایی اهمیت بیشتری پیدا می‌کند. کشاورزها کم‌کم دارای اهمیت می‌شوند و فئودالیته سست می‌شود. این تغییر باعث می‌شود، طبقه‌ای از جامعه دیده شود. اهمیتش مشخص شود. کشاورزها خودشان ارزش دیگری برای خود قائل شوند و همه این مسائل روی سیاست‌گذاری‌ها و برنامه‌ریزی‌های دولت‌ها به تدریج تاثیر بگذارد. این عامل اصلی در کنار عوامل دیگری مثل عریضه‌نویسی‌ها(شما بخوان سیستم نقادی و گفت‌و‌گویی) دست به دست هم دادند که مدل‌های حکومتداری و به تبع آن خیلی از مسائل تغییر کند.  

این روزها که نمی‌دانم تا کی این روزها باقی خواهند ماند، با خودم فکر می‌کنم، بعد از این ماجرا به چه چیز مبتلا خواهیم شد؟ چه گروه‌هایی در این وضعیت بالا خواهند آمد و آیا ممکن است به عدالت نزدیک‌تر شویم؟ این شرایط شاید بتواند نقطه‌های کوری را نشانمان بدهد برای بهتر به بار نشاندن تلاشمان برای تغییر. این نقطه‌ها کجا هستند؟ چه می‌توان کرد؟

 

پی‌نوشت: و من نگران دوران پساکرونا هستم. نگران آدم‌هایی که جسم و روح و ذهنشون تغییر کرده به واسطه این قرنطینگی. چقدر آماده هستیم برای این دوران؟ جامعه چقدر آماده است برای ما؟

  • فاطمه نظریان

زندگی‌آگاهی

سه شنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۸، ۱۱:۳۶ ب.ظ

حدود یک ماه است فعالیت‌های بیرون از خانه‌ام به خاطر آن ویروس کذا لغو شده(دارم فکر می‌کنم بر اساس اصول سئو خوب است که اسمش را بنویسم تا در جستجوها وبلاگم دیده شود؛ اما نمی‌خواهم. دوستش ندارم. بگذار اسمش را نبرم و سئو را بی‌خیال باشیم). ایستاده‌ام و خودِ یک ماهِ پیشم را رصد می‌کنم.
 

می‌گویند مهاجرها بعد از مهاجرت سه مرحله را از سر می‌گذرانند. مرحله اول به اصطلاح «ماه عسل» نام دارد. در این مرحله شبیه توریست‌ها هیجان‌زده هستند. تجربه می‌کنند و لذت می‌برند. اما کم‌کم این هیجان‌ها کمرنگ می‌شود و وارد مرحله جدیدی می‌شوند؛ مرحله «عدم پذیرش». در این مرحله مشکلات کم‌کم خودشان را نشان می‌دهند. اگر این مرحله را هم به سلامت رد کنند، وارد مرحله بعدی یعنی تطبیق با شرایط می‌شوند.

فکر می‌کنم بسیاری از شرایط و احوالات‌مان مدلی شبیه این سه مرحله را دارند. مگر نه اینکه از حالی به حالی و از شرایطی به شرایطی در حال کوچ هستیم؟ بعضی از موقعیت‌های شغلی جدید، رابطه‌های جدید، موقعیت‌های اجتماعی جدید گویی ما را در این سه مرحله قرار می‌دهند. گاهی بلدیم و به خوبی این مراحل را مدیریت می‌کنیم. گاهی ناموقع از مرحله‌ای به‌ دیگری گذر می‌کنیم. گاهی هم در مرحله‌ای آنقدر می‌مانیم که تباه می‌شویم.

به یک ماهِ پشت سرم نگاه میکنم و انگار که آن سه مرحله را سیر کرده‌ام. روزهای ابتدایی برایم خوش‌آیند بودند. بسیار خوشحال بودم. زمان خوبی در زندگی‌ام باز شده بود که می‌توانستم به بسیاری از کارهای عقب‌افتاده و مورد علاقه‌ام بپردازم. با هیجان برای این زمان خالی برنامه‌ریزی می‌کردم. انجام‌شان می‌دادم و لذت می‌بردم، اما کم‌کم روزها رنگ‌ و بوی دیگری گرفتند. من خسته شده بودم از وضعیت جدید. دیگر نمی‌توانستم کار کنم. شرایط جدید را دوست نداشتم و در این مرحله گیر کرده بودم. باید گذر می‌کردم. اما گذر کردن بلدی می‌خواهد. باید بدانی چرا گیر کرده‌ای و چگونه خودت را خلاص کنی.
 

فهمیده‌ بودم مرا چه شده بود. این روزها خیلی‌ها از مرگ‌آگاهی می‌گویند، اما مشکل من زندگی‌آگاهی بود که مرگ را هم در بر می‌گیرد. به قول بیژن جلالی «مرگ فرصتی از ما خواسته برای زندگی کردن». اما مرا چه شده بود؟

1-برنامه‌ها و هدف‌های زندگی من میان‌مدت و بلندمدت تعریف شده بودند. شرایط تغییر کرده بود و من هر لحظه به مرگ می‌اندیشیدم. به گرفتار شدنم به این بیماری. در آن صورت بهترین زمان برای زندگی در این دنیا پانزده روز بود. وقتی به این فکر می‌کردم که قرار نیست به اهداف میا‌ن‌مدت و بلندمدتم در این دنیا برسم، زندگی‌ کنونی‌ام معنای خودش را از دست می‌داد. من همیشه مرگ را دور میدیدم و برای هدف‌های دورم تلاش میکردم و برای رسیدن به‌شان پر از شور بودم و شوق. اما وقتی فکر می‌کردم ممکن است آنقدر زمان نداشته باشم برای رسیدن به‌شان، خشکم می‌زد. دیگر بلد نبودم با شور و شوق زندگی کنم. زندگی من مقصد‌محور شده بود؛ مقصدی دور آن هم در همین دنیا. و این مقصد‌محوری من را یک جایی گیر انداخته بود.

2-خدمات دادن خصوصا در قالب آموزش در حوزه‌های مختلف و تعامل با آدم‌ها پررنگ‌ترین وجه زندگی من بود. شرایط جدید باعث شده بود من دیگر نتوانم خدماتم را عرضه کنم و آدم‌‌ها را ببینم. تهی شده بودم. یاد گرفته بودم از خدماتی که ارائه می‌کنم و از تعاملاتم لذت ببرم و یک دفعه شرایط برای ارائه از بین رفته بود و من دیگر نمی‌توانستم از چیز دیگری به راحتی لذت ببرم. خدمات‌محوری و وابستگی به آدم‌ها مشکل دیگر زندگی من بود.
 

این یک ماه باعث شد کمی توقف کنم و زندگی‌ام را زیر و رو کنم. در این زیر‌ و‌ رو‌ها بفهمم زیادی به مدل زندگی‌ام دل بسته بودم. راضی بوده‌ام ازش و فکر می‌کردم دیگر نسخه معنای زندگی‌ام را پیچیده‌ام. اما خب، نه! از آن خبرها هم نبوده! از من هم که فلسفه علم خوانده‌ام چنان چیزی بعید بوده. اما شده... خلاصه که نباید حواسم را صرفا به مقصد میدادم. از الان به بعد باید سعی کنم بلد شوم از مسیر هم لذت ببرم؛ لحظه لحظه‌اش. شاید باید مسیر و مقصد را در زندگی چیزی شبیه موج-ذره‌ای بودن نور ببینیم. یا هر روز با خودم مرور کنم که مرگ هم اتفاقی(نه به معنای تصادفی بودن) است وسط زندگی، شبیه خیلی از اتفاق‌های دیگر با جنس‌های متفاوت. واقع می‌شود و زندگی را تحت تاثیر قرار و می‌دهد و دوباره ادامه می‌دهیم با آثار به جا مانده ازش. همینطور باید حواسم باشد که سعه وجودی‌ام صرفا با کارهای بزرگ بزرگ و ارائه خدمات نیست که پر می‌شود. باید بلد شوم جور دیگری هم وجودم را غنا ببخشم و از چیزهای دیگری هم بیشتر لذت ببرم و پر شوم. و خدا را چه دیدید؛ شاید سال‌ها یا ماه‌ها بعد آمدم و همینجا نوشتم که زندگی چیز دیگری ست، جور دیگری ست... 

 

  • فاطمه نظریان

در این تلاطم بودن

پنجشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۸، ۱۲:۲۹ ق.ظ

بلیطمون برای هجده مهر بود. هفده مهر مدرسه کلاس داشتم. روزهای قبلش نه برنامه من خالی بود و نه اون که هم رو ببینیم و خداحافظی کنیم. صبح هفدهم، قبل از مدرسه رفتیم کافه برای صبحونه. روزهای قبلش تا از یک نفر عصبانی میشدم، بداخلاق میشدم، غر میزدم به‌م می‌گفت: «می‌خوای بری پیش کسایی که مهربونی ویژگی بارزشونه. حواست بیشتر به خودت و رفتارت با آدم‌ها باشه این روزها». هیچی دیگه! حرفی نمی‌موند. میشدم یک دختر مهربون که از بعضی چیزها راحت می‌گذره... 
 

خداحافظی کردیم. هندزفریمو گذاشتم تو گوشم و راه افتادم. «در این تلاطم بودن... به پای لحظه دویدن...» من بودم. حال من بود برای فردا شدن. تو شهر راه می‌رفتم و سوار تاکسی و اتوبوس و مترو می‌شدم. تو گوشم می‌خوند: «کجاست جای رسیدن؟ کجاست جای رسیدن؟» مقدماتش؟ تو اتوبوس و تاکسی و مترو مهربون‌تر شده بودم. لبخند داشتم. راننده تاکسی پول خرد نداشت؟ لبخند می‌زدم که «مشکلی نیست». تو مترو فشار می‌آوردن؟ لبخند می‌زدم و یک قدم جابجا می‌شدم. از اتوبوس می‌خواستم پیاده بشم، خانومه عجله داشت و تنه می‌زد؟ بد نگاهش نمی‌کردم. با شهر و آدم‌هاش مهربون‌تر شده بودم. تو گوشم می‌خوند... «کجاست خانه لیلی؟ کجاست راحت مجنون؟ بس است قصه شنیدن... کجاست جای رسیدن؟» هفدهم گذشت و شد صبح هجدهم... نُه روز هم گذشت و برگشتیم... 
 

دیروز و امروز از یک کارفرمایی پر از خشم بودم. اونجا چند قدم مونده بود به ضریح دلم یک دفعه صاف شده بود. با همه کسایی که ازشون دلخور بودم، صاف شده بود. برگشته بودم به شهر خودم، زندگی روزمره رو شروع کرده بودم و دوباره خشم و دلخوری تو دلم لکه انداخته بود. سوار تاکسی شدم. هندزفری رو گذاشتم تو گوشم. دوباره خوند... «در این تلاطم بودن... به پای لحظه دویدن...» یاد حرفش افتاده بودم که: «مهربونی ویژگی بارزشونه...». یاد هفده مهر افتاده بودم که با همه آدم‌های شهر مهربونِ مهربون شده بودم. خشمم کم‌تر شده بود. لکهه کم‌رنگ‌تر و کوچک‌تر شده بود. ستاره‌شو تیک زدم. رفت تو لیست فیوریت‌ها. آهنگ دنگ‌شو رو می‌گم. هرازگاهی باید تو گوشم بخونه... بخونه که حرفش یادم بیفته. بخونه که هفده مهر یادم بیفته.

پی‌نوشت: اینم همون آهنگ.

  • فاطمه نظریان

از روشنی‌ها

جمعه, ۱۲ مهر ۱۳۹۸، ۱۰:۱۳ ق.ظ

1- چند تا از دوستانم هر هفته با یکی از اساتید فلسفه-در گذشته- که ایران نیست و کمی در حوزه کاری‌اش تغییر ایجاد کرده برای پروژه‌ای جلسه اسکایپی دارند. نمی‌دانم دقیقا چه زمانی بود که یکی از دوستان درباره اتفاق جالبی که در هر جلسه میفتد برایم گفت. بخشی از زمان جلسات مربوط به چیزی به نام «چکین» است. اما این چکین چیست؟ زمانی از ابتدای جلسه است که به هر شخص اختصاص داده می‌شود تا مهم‌ترین یا دغدغه‌مندترین مسئله هفته خود را مطرح کند. احساساتش را درباره‌اش بگوید. احوالات آن لحظه‌اش را که درگیر با آن ماجرا است بیان کند و به اصطلاح احساسات و افکارش را با این برون‌ریزی قرار ببخشد. که چه شود؟ که بقیه افراد در طول گفتوگو از پیشینه احساسی و فکری او مطلع باشند و با توجه به همان پیشینه در گفت‌وگو همدلانه رفتار کنند. برای اینکه فرد ذهنش کم‌تر درگیر باشد و در مسیر گفت‌و‌گو بهتر گام بردارد. برای اینکه افراد نسبت به گروه احساس تعلق بیشتری داشته باشند چون گروه یک زمانی را به صورت مشخص برای آن‌ها در نظر می‌گیرد و آن زمان برای خودِ خودِ آن‌ها ست. 

 

2- مدتی در یک استارت‌آپ در حوزه خدمات اجتماعی و سلامت روان نوجوان مشغول بودم. چند ماهی به دلایلی کار را نگه داشتیم و هفته پیش جلسه‌ای با حضور یک مشاور کسب و کار تشکیل شد برای نوشتن طرح تجاری جدید. ابتدای جلسه مشاور نکته جالبی گفت؛ «ما در دوره‌های کاگنتیو ساینس یک چیزی بهمون یاد دادن به اسم clearing. ابتدای جلسه هر شخص درگیری ذهنی و حسی خودش را بیان میکنه و بعد جلسه را شروع می‌کنیم. ازتون می‌خوام الان هم شما یکی یکی درباره حس این لحظه‌تون و به چیزی که دارید فکر می‌کنید خیلی راحت حرف بزنید. می‌خواییم در ادامه جلسه ذهن‌تون آزادتر شده باشه و درگیری نداشته باشه تا بتونیم خوب جلو بریم». و خب من درباره حس اون لحظم که هیچ ربطی هم به کار نداشت حرف زدم. بقیه با حالت چهره یا کلماتشون به حس من واکنش نشون دادن و من بعد از حرف زدن درباره ذهن‌مشغولی و حس اون لحظم حالم بهتر بود. بعد از عکس‌العمل‌های همدلانه افراد جلسه حالم بهتر بود. بماند که اولش برام سخت بود.

 

3- دیروز با دوستی درباره پروژه‌ای در حوزه آموزش جلسه داشتم. یک جایی از صحبت‌هامون گفت: «مثلا وسط بحث و گفت‌و‌گو خوبه بحث رو نگه داریم و از آدم‌ها بخواییم درباره اون لحظه‌شون صحبت کنن. به چی فکر میکنن، حسشون اون لحظه درباره گروه و بحث چیه، چه اتفاقی برای گفت و گو افتاده و کجاییم الان و... این یک تمرین در حوزه meta cognition هست. خیلی مهمه آدم‌ها بتونن خودشون رو و افکارشون رو در غالب کلمات بیان کنن. بتونن از حس اون لحظه‌شون بگن. این یک مهارته که به بار نشستن هدفمون خیلی کمک میکنه».

 

قشنگ نیست که آدم‌ها حتی در جلسات تجاری‌شان هم دارن به سمت همدلانه‌تر شدن و تاب‌آورتر شدن حرکت می‌کنن؟ همین‌ها نقطه‌های روشن دنیامون نمیتونه باشه؟ کاری ندارم همه این‌ کارها به صورت خالص برای آدم‌های دیگر نیست، بخش زیادی‌اش برای خودمان است، اما فهم و پایبند بود به همین نکته که نفع شخصی من در گرو نفع دیگران و گروه است به نظرم از روشنی‌های این دنیا است.

  • فاطمه نظریان

بسط‌ یافتگی

چهارشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۸، ۱۱:۰۸ ق.ظ

اول‌ها که کسب و کار هنریمون رو شروع کرده بودیم، خیلی هیجان داشتم. کم کم حس‌هایی که دوست داشتم تجربشون کنم، داشت تحقق پیدا می‌کرد. مثلا دوست داشتم فقط وجودم در خودم و اطرافیانم بسط پیدا نکنه. دوست داشتم بیشتر و بیشتر بسط پیدا کنم. هر جایی نشانی از من وجود داشته باشه. با حس‌های آدم‌ها گره بخورم. در زندگی‌هاشون جاری باشم. یک اثر هنری همه این امکان‌ها رو برای من فراهم می‌کرد. من قسمتی از احساسات و افکار خودم رو در یک ماده خام جاری می‌کنم. خلق می‌کنم و اون اثر میره و درگیر با زندگی یک نفر میشه. قسمتی از وجود من میره تو زندگی یک نفر جا خوش میکنه. باهاش انس میگیره. خوشحالش میکنه. ناراحتش میکنه. خاطراتش رو به یاد میاره و... و من برای اون محصول تو ذهنم قصه می‌سازم. تصورش می‌کنم. در واقع قسمتی از خودم رو تصور می‌کنم و این بسط‌یافتگی برام دوست‌داشتنیه. کمی آروم و قرار بهم میده.
 

دیشب مستند وارِن بافِت رو میدیدم. یک جاییش با این مضمون میگه: «وقتی صاحب کوکاکولا هستی انگار صاحب قسمتی از  ذهن میلیاردها آدمی». یاد خودم افتادم. مطمئنا کوآلیای من از بسط یافتگی با وارن بافت متفاوته. مطمئنا ریشه این بسط یافتن در ما متفاوته، اما فکر میکنم این بسط‌یافتگی یک چیزیه که خیلی از آدم‌ها دنبالشن حالا با ریشه‌های مختلف. به قول تکاملی‌ها انگار که در تنظیماتمون یک جوری گذاشته شده. وقتی می‌نویسیم، وقتی عکاسی می‌کنیم، وقتی یک چیزی رو به یکی یاد میدیم و خیلی کارهای دیگه که با وجود و حس خودمون گره خورده، انگار که درجه‌ای از این بسط‌یافتگی پاسخ داده میشه. شاید آگاه نباشیم، اما وقتی دیگرانی رو درگیر این چیزها میکنیم و خودمون رو با  اون‌ها گره می‌زنیم انگار داریم همون کار رو می‌کنیم.

 

پی‌نوشت: متن رو خیلی یک دفعه‌ای تموم کردم. اما تموم شد.

  • فاطمه نظریان

پاره پاره

چهارشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۸، ۰۲:۲۲ ب.ظ

به ددلاین تحویل کارهای پژوهشیم نزدیک میشم و خیلی از کارها مونده. امروز برای یکی از کارها با شین صحبت می‌کردم. پذیرشش را برای دکترا گرفته و چند ماه دیگر می‌رود نیوزلند. چند روز پیش که با سین صحبت می‌کردیم، می‌گفت او هم دیگر دلش نمی‌خواهد برود. از جمع‌گرایی شرقی و ریشه دوانده شدنش در هویت و وجودمان می‌گفت و فردگرایی غربی. از تجربه‌های سخت مهاجرت و رفتن دوستانم می‌گفتم و او از پاره پاره شدن‌ها بعد از رفتن. امروز که صحبتم با شین تمام شد، فکر کردم مگر نه اینکه دوستان یک به یک می‌روند و با رفتنشان ما باز هم پاره پاره می‌شویم؟ همین سه هفته پیش هم ه برای دکترا رفت هلند. گفت که آخر هفته می‌رود و حتی دلش را نداشتم پاسخ خداحافظی و آروزی موفقیت داشتن برایش کنم. سکوت کردم و رفت. دلم می‌خواست ببینمش. در آغوش بگیرمش و بغضم را بشکنم؛ اما دلِ تکرار دوبارۀ این به اصطلاح سرمونیِ شخصی را نداشتم. سکوت کردم.

من اینجا هستم، در بطن جامعۀ به اصطلاح جمع‌گرایِ شرقی، اما همچنان پاره پاره... بخشی از جمع من از هم گسسته... هر کدام از دوستانم یک جای این کره خاکی قرار گرفته‌اند و فقط می‌شود گفت: «اوف بر تو ای روزگار!»

  • فاطمه نظریان