کاکتوس

مثل هذیان دم مرگ

دوشنبه, ۲۵ مهر ۱۴۰۱، ۱۰:۴۷ ق.ظ

بالاخره بعد از روزهایی تلخ و سخت و سنگین دو شب پیش حرف زدم و گریه کردم. تمام این روزها گیج بودم. مضطرب بودم. غمگین بودم. درمانده بودم. رویدادهای متفاوت به سرعت از پی هم آمدند، زخمی زدند و من مات‌زده فقط به تماشای زخم‌هایم نشسته بودم. حتی درد و سوزش زخم هم تکانم نمی‌داد. من فقط می‌دیدم. نحیف شدنم را، دردم را، تمام شدنم را فقط می‌دیدم و فرو می‌ریختم. فرو ریختم و جان بلند شدن و جمع کردن این روان آوار را هم ندارم.

من روی ده سال از جوانی‌ام قمار کرده بودم و این روزها بازنده بودن فقط یکی از احساساتی بود که به من زخم می‌زد. ده سال تلاش کردم گفت‌و‌گو را یاد دهم. اندیشیدن را یاد دهم و ناگهان در نسبتی بیگانه با تمام این مسائل قرار گرفته بودم. بدیهی‌ترین چیزها دیگر بدیهی نبود. به گزاره‌های تردیدآمیز بدل شده بود. احساس شک و تردید زخم می‌زد. خشم دیگر، خشم نبود به خشونت بدل شده بود. وحشت زخم می‌زد. ما دیگر متعلق به این سرزمین نبودیم. حضورمان به‌سان غریبه‌هایی تحمل‌ناپذیر بود. بی‌پناهی زخم می‌زد.

دانش‌آموزها جان می‌دادند و از مدرسه رفتن، از سر کلاس رفتن فرار می‌کردم. من دیگر نمی‌توانستم پناهشان باشم. دیگر نمی‌توانستم در چشمانشان با امید نگاه کنم و بگویم می‌خواهیم یاد بگیریم گفت‌و‌گو کنیم. «تفکر» و «گفت‌و‌گو» غریب‌ترین واژه‌های روزهایم شده بود. توان دیدن رنج و سوگ و وحشتشان را نداشتم. من صاحب‌عزایی بودم که آغوشی نداشتم، نه برای دانش‌اموزهایم و نه برای خودم، چرا که همه صاحب‌عزاهایی بودیم به دنبال آغوش‌هایی برای آرام گرفتن، اشک ریختن، زجه زدن، مویه کردن و...

دانشجوها یکی یکی حبس می‌شدند و اولین سال تدریسم در دانشگاه به جای مبارک شدن، تلخ و سیاه شده بود. قرار بود برایشان از تاریخ هنر و فرهنگ این سرزمین بگویم. قرار بود رؤیاها نقش بزنیم برای این سرزمین اما رؤیاهای خودم گم شده بود. فقط صدای ضعیفشان را می‌شنیدم که زیر آوارها آوار در حال جان دادن بودند.

حدود یک ماه از مصیبت‌های عظمایمان گذشته و من توانستم کمی این روان آوار را تکان بدهم، اشک بریزم، حرف بزنم و بنویسم. اما هنوز گیج، مستاصل، وحشت‌زده، غمگین، خسته و دنبال امید و رؤیایی گم‌شده هستم... امید و رؤیایی که شاید هیچ‌وقت پیدایشان نکنم...

پی‌نوشت: عنوان از آهنگ «نجوا»ی فرهاد است.

رستنی‌ها کم نیست، من و تو کم بودیم

خشک و پژمرده و تا روی زمین خم بودیم

گفتنی‌ها کم نیست، من و تو کم گفتیم

مثل هذیان دم مرگ از آغاز چنین درهم و برهم گفتیم

دیدنی‌ها کم نیست، من و تو کم دیدیم

بی‌سبب از پاییز جای‌ میلاد اقاقی‌ها را پرسیدیم

چیدنی‌ها کم نیست، من و تو کم چیدیم

وقت گل دادن عشق روی دار قالی‌ بی‌سبب حتی پرتاب گل سرخی‌ را ترسیدیم

خواندنی‌ها کم نیست، من و تو کم خواندیم

من و تو ساده‌ترین شکل سرودن را در معبر باد با دهانی‌ بسته وا ماندیم

من و تو کم بودیم، من و تو اما در میدان‌ها اینک اندازۀ ما می‌خوانیم

ما به اندازۀ ما می‌بینیم

ما به اندازۀ ما می‌چینیم

ما به اندازۀ ما می‌گوییم

ما به اندازۀ ما می‌روییم

من و تو کم نه که باید شب بی‌رحم و گل مریم و بیداری شبنم باشیم

من و تو خم نه و درهم نه و کم هم نه که می‌باید با هم باشیم

من و تو حق داریم در شب این جنبش نبض آدم باشیم

من و تو حق داریم که به اندازۀ ما هم شده با هم باشیم

گفتنی‌ها کم نیست...

 

  • ۰۱/۰۷/۲۵
  • فاطمه نظریان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی